یه جوونی بود به نام ابن سیرین ...
با خدا ، رعنا، زیبا ... ( نه مثل منو شما که هر کی نیگامون میکنه 20 تومن کفاره میده آ ... ؟ ! )
شغل این جوون بزاز بود ، مغازه هم نداشت ...
فقط یه سبد داشت که رو سرش میزاشت و تو این کوچه ها را میافتاد و ...
از قضا یه زنه جوونی عاشقش شده بود و تصمیم گرفته بود اینو به دام بندازه ...
این بود که رفت پیش ابن سیرین و گفت :
" من شوهرم مریضه ، لباس میخوام براش بخرم اما میخوام به سلیقه خودش باشه ...
بساطتو جمع کن پاشو بریم پیش شوهرم ... "
ابن سیرینم قبول کرد ...
رفتن خونه این زنه ...
زنه وارد شد و ابن سیرینم یا ا.. کنان پشت سرش وارد خونه شد ...
اتاق اول و گزروند ، دومیرم همینتور ، رسید به اتاق سوم ...
دید نه بابا مثلی که اینجا هیچ خبری نیست ...
رو کرد به به اون دختره و گفت : " پس شوهرت کجاست ... ؟ "
اونم گفت : " من که شوهر ندارم ...
ببین اینجا خونه ی منه ، تو هم الان تو خونه ی منی ، اگه آماده برای گناه نشی داد میزنم که مزاحمم شدی ... !
ابن سیرینم که خودشو تو باتلاقی میدید که هر چی بیشتر دست و پا بزنه بیشتر فرو میره ...
این بود که روشو کرد به سمت آسمونو گفت :
" ای خدا تو که میدونی من اهل این کارا نیستم و ... پس خودت نجاتم بده ... "
یهو یه فکری به خاطرش رسید ، گفت :
" باشه فقط داد نزنی ، من آماده میشم برا گناه ، فقط به من بگو این دستشوییت کجاست ... ! "
آقا دختره دستشویی رو نشون داد و ابن سیرینم رفت داخلش ... !
تا تونست از نجاستای اونجا برداشت و به خودش مالید ... ! ؟
اومد و یه گوشه نشست ...
دختره تا وارد اتاق شد ، دید چه بوی بدی میآد ...
تا روشو برگردوند و ابن سیرینو تو اون وضع دید ، گفت :
" چرا خودتو اینجوری کردی ... ؟ "
ابن سیرینم گفت : " این تجسم عملیه که ازم میخواستی انجام بدم ... ! "
دختره هم ابن سیرینو با همون وضع از خونش انداخت بیرون ...
( چقد سخته آدمو با اون قیافه تو خیابونا ببیننآ ... )
ولی نه ... !
( خدا آبروی بنده ای رو که حرمت حفظ کنه ، نمیریزه ، میگین چجوری ، حالا میگم : )
ابن سیرینم با همون قیافه از خونه اومد بیرون ، اما :
اینگاری اون روز همه مردو مرده بودن ... ؟ !
هیچ کس ابن سیرینو با اون قیافه ندید ، ( چون حرمت حفظ کرد . )