خدائی

خدائی

خدائی

خدائی

شمع...


امید


عشق


ایمان


آرامش


چهار شمع بودند که به آرامی میسوختند .
سکوت طوری بر فضای اتاق خیمه زده بود که به وضوح میشد صدای درد دلشان را با یکدیگر شنید .
شمع اول گفت : من «آرامش» هستم ...! هیچ کس نمیتواند از نور من محافظت کند ، بهر حال فکر کنم باید بروم ، چون هیچ دلیلی برای ماندن و بیش از این سوختن نمیبینم ...
رفته رفته شعله اش کم نور و کم نور تر شد تا اینکه بطور کامل از بین رفت ( خاموش شد ) .
شمع دوم گفت : من «ایمان» هستم .. گمان نکنم تا مدت زیادی بمانم ، وقت رفتنم فرا رسیده و هیچ دلیلی برای بیشتر از این بودنم باقی نمانده من دیگر برای هیچ کس ارزشی ندارم .
تا صحبتهایش تمام شد ، نسیمی به آرامی وزید و شمع دوم را خاموش کرد .
شمع سوم با غم زیادی شروع به صحبت کرد : من «عشق» هستم .. دیگر قدرتی برای ماندن ندارم ، دیگر کسی به من اهمیت نمیدهد و مردم قدر مرا نمیدانند و فراموش کردند که عشق از همه کس به آنها نزدیک تر است .
بیشتر منتظر نماند و دوام نیاورد ، نورش کاملا از بین رفت و مانند شمعهای قبلی خاموش گشت .
ناگهان کودکی وارد اتاق شد و سه شمع اول را خاموش شده دید
با گریه و اندوه زیادی گفت : ای شمع ها ! ای شمع ها‌ ! چرا شعله تان خاموش شد و نورتان از بین رفت؟ باید تا ابد روشن بمانید و همه جا را نورانی کنید .. شما را بخدا روشن شوید .. نروید ..
کودک همچنان به اشک ریختن و گفتگو با شمع های خاموش ادامه میداد و التماس میکرد
در آن هنگام بود که شمع چهارم شروع به حرف زدن کرد و گفت :
نترس کوچولوی من ، تا وقتی که من هستم و وجود دارم میتوانم آن سه شمع را روشن کنم و تا همیشه پر نور نگهشان دارم .. زیرا من «امید» هستم .
کودک داستان ما با اشتیاق و شتاب فراوانی شمع چهارم را به دست گرفت و با شعله اش سه شمع خاموش شده را دوباره روشن کرد
آره .. «امید» رو هیچ وقت نباید از زندگیمون برونیم
هر کدوم از ما با کمک «امید» میتونیم از «عشق» و «ایمان» و «آرامش»مون واسه همیشه در دل و زندگیمون نگهداری کنیم.

گاهی

گاهی در جایی قرار می گیری که اصلا باور نمی کنی .که در چنین جایی ایستاده ایی .برای همین هم مغرور می شوی و با خود می اندیشی که از توبالاتر کسی نیست .و هر کاری که دلت می خواهد انجام می دهی و ابایی هم نداری .اگر کسی یا کسانی هم پیدا شدند .هشدار دادند باز هم تو را باور نیفتد و قبول نشود .تا زمانی که از مسند برت دارند و یا طوفان جهالت گریبانت را بگیرد .آنگاه می خواهی بر گردی ولی زمان نیست وقت هم برای بر گشتن در اینجا لازم است عقوبت و سزای اعمال خود را ببینی تا شاید تنبیه شوی .و دیگران که می آینداز تو عبرت بگیرند .کاش همه به فکر دیگران بودیم حتی خودمان
اگر اینگونه بود جقدر خوب می شد .
تنها به فکر خودمان نباشیم .
دیگران را هم دوست داشته باشیم.
کودک دیگران را هم مثل کودک خود بخواهیم .
کاش می شد کاش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟