خدائی

خدائی

خدائی

خدائی

شب و رنگ دلت

باور کنید دوستش داشتم
او را با تمام حقارتهایش ÷ذیرفته بودم اما از آنجا که انسانهای حقیر با ÷ایین کشاندن بزرگان خود را به بالا میکشند او هم مرا از اوج آسمانها به قعر دره ها سقوط داد

آن شب تو را من در میان خواب دیدم
تنها بودم اما تو را تنها ندیدم
آن شب عجب دلخون و شرمین گونه بودی
من از غمت میمردم و یارم نبودی
آن شب میان ظلمت و تاریکی شب
رنگ سیاه دل خود ÷نهان نمودی
من در میان ظلمت آن شب غمناک
یاد تو بودم و ولی یادم نبودی
آن شب عجب رنگ سیاهی شب به تن داشت
آنقدر که تو رنگ دلت ÷نهان نمودی
اما میان دل شب ستاره ای نجوا کنان گفت
ای عاشق بیچاره تو گور خودت را حفر نمودی
باور نمی کردم که تو عاشق نباشی
من با تو باشم و ولی یارم نباشی
آن شب تو گفتی یار تو باشم همیشه
من مال تو بودم و تو با من نبودی
لعنت به چشمان ضعیف و ناتوانم
گویی فراموشت کنم ؟ نه نتوانم
تقصیر چشمانم نبود شب شب تار بود
دستان شب در این میان آتشفشان بود
گر رنگ چشمان تو را چشم ترم دید
از روشنی چشم توست که می درخشید
اما اگر رنگ دل ÷ر چین و چرکت
چشمم ندیدو بسته شد تقصیر من نیست
در آن سیاهی شبان بی فروغت
گم میشوم لحظه به لحظه میگریزم
من از تو هرگز نگریزم نازنینم
من از دل چاک چاک خود امشب گریزم    

نوشته شده توسط:شادی صمیمی
نظرات 2 + ارسال نظر
فاطمه پنج‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 10:31 ق.ظ http://memories.blogsky.com

سلام
ممنون که به وبلاگ من سر زدین
راستش نظر سازنده ای ندارم چون تازه کارم
فقط امیدوارم از تجربیات شما بتونم استفاده کنم
با تشک :فاطمه

بنده خدا شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 03:51 ق.ظ

من دنبال دوستم به اسم شادی صمیمی می گردم..اون باید الآن ۲۱ ساله باشه..اگر شما هستید به من ایمیل بزنید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد