خدائی

خدائی

خدائی

خدائی

در آسایشگاه سالمندان چرا کسی به در نمی زند...

نگاهش بر آینه خیره مانده بود گویی که گم شده داشت و در پی آن می گشت. دستی به آینه کشید و ترجیح داد به جای آنکه آه بکشد و یا چیزی بگوید، نگاهش را از آینه بدزدد، او دیگر نه تنها در باور مردم، بلکه در چهرهٌ بی روی آینه هم پیر وسالخورده شده بود.

رها شده بود تا روزهای آخر را با خودش تنها باشد. می خواست کمی تحمل کند. کلمه ها را یکی یکی و شمرده از کتاب روزگار رفته برچیده بود و تازه می فهمید که آدمی چندان فرصت درازی هم برای گذشتن و رهیدن از فهم دیروز نداشته است. یادش آمد همیشه به فرزندانش می گفت قصه بلند و تکراری زندگی همواره ادامه دارد و آنان که امروز در مسندکاری هستند در چرخش روزگار، روزی دیگر باید این مسند را به دیگری واگذارند و حالا خود او در جایی ایستاده بوده که قله بلند تجربه را به نظاره نشسته بود. ترس حقیری از پیری در درونش ریخته می شد. حالا که پیر و سالخورده بود، حتی آیینه دوران کودکی اش هم بر لبخندی که از شادی بر لبانش نشسته بود خط می کشید که هیهات!…
در سرایی که بدون هیچ شک و گمانی باید پیر باشی و فرسوده تا بتوانی برای ورود مجوز داشته باشی، آدم هایی به سر می برند که هنوز درد از پریشانی رگهایشان بیرون نجسته است. گیسوان سفید، صورت چروک، دستان لرزان، پشت خمیده و نگاه خسته، تابلوی تکراری تمام چهره هایی است که هرچند دقیقه یک بار، یک تیک عصبی بازوانشان را به لرزه می اندازد و یادگاری تمام سال های سرشار از حس زندگی و کار آنهاست. این چهره حالا در گوشه و کنار آسایشگاه سالمندان، دایم تکرار می شود.
در آسایشگاه سالمندان، با آنکه آفتاب بر سپیده صبح ایستاده است و تصاویر، همه تکراری است، تنها کافی است گوشت را به دیوار نازک زندگی هر کدام بچسبانی تا صداهای متفاوت هریک را بشنوی. همان صداهای بم و نرمین اندیشه سالخورده هایی که صبورانه، گذشت سالیانی را که به سرعت از کنارشان گذشته است، به نظاره نشسته اند.
گویا کارکرد اصلی و در نظر گرفته شده برای این فضا با توجه به امکاناتی که در آن تعبیه شده، همه و همه برای به وجود آوردن مکانی است تا سالمندان خسته از صدها گونه بی پناهی و سالیان کهنه و قدیمی پر از تجربه، روزهای آخر را با خود تنها باشند.
ربابه، پیرزنی است که اصرار دارد هر شنونده ای را تماشاگر شصت سال اجرای نمایشنامه زندگی اش کند، اصرار دارد هر شنونده ای و هر تازه واردی با تمام لحظاتی که در آنها زندگی کرده است، همگام شود. دست آدمی را می گیرد ویکسر می برد به تمام سال هایی که در آنها به دنبال چیزی دویده است، از شیشه های ذره بینی عینکش پیداست که تو را هم به سختی می بیند، می گوید، من با پای سرنوشت به این آسایشگاه آمده ام.
نگاهش غمگین است. از نگاه هایی سخن می گوید که سال هاست غریبگی او را در دوران ناگزیر پیری به نظاره نشسته اند. می گوید: اصلاً نفهمیدم عمرم کجا رفت. 2 فرزند دارم که دارند زندگی خودشان را می کنند. کسی را ندارم. فقط اینکه اینجا هستم راضی ام و اینکه فرزندانم به خوبی زندگی می کنند و موفق هستند، راضی تر. گویا دیگر هیچ چیز دیگری از این زندگی نمی خواسته است.
آن وقت آرام زمزمه می کنی که چقدر صبور است این زن که دق نمی کند.
داستان زندگی محبوبه، نه فقط داستان زندگی من یا تو یا کسانی است که بی اشاره مسیر زندگی را می پیمایند، بلکه داستان زندگی همه آدم هایی است که وقتی پیر می شوند،انگار تکه های خردشده دلشان را در گذشته جوانی بر جای گذاشته اند و سعی می کنند لحظه های گذشته را با چنان دقت و ظرافتی بیان کنند که شاید دلیل دل شکستگی شان را بیابند.
لابه لای صحبت هایش، گریه می کند و مسیر اشکهایش را به گوشه راست چشمانش می کشاند. آرام سخن می گوید و به پسرش افتخار می کند که پزشک است و زندگی موفقی دارد. اما اصلاً نمی گوید که پسرش حتی یکبار هم برای دیدنش به آسایشگاه نیامده است. تنهایی است که در کلامش موج می زند.
می گوید: آدمی باید شرایط خود را با آنچه بر سرش می آید و در تقدیرش آنگونه نوشته شده است، هماهنگ کند. سال های جوانی ام را کار کردم و بیمه بودم. حالا هم مستمری دریافت می کنم و به همین مبلغ ناچیزی که عایدم می شود، راضی ام و هیچ شکایتی هم ندارم. با همین مبلغ ناچیز هم می توانم برخی نیازهای شخصی ام را تامین کنم. محبوبه با پای خودش به آسایشگاه آمده است و می خواسته که روزهای آخر را با خودش تنها باشد.
جایی به دور از هیاهوی کودکی
در خانه سالمندان، هر دری به سمت دنیایی جدا از کوچه های پر از هیاهوی کودکی و جوانی باز می شود. تنها پیری است و دیوارهای بلند و کوتاه، قاب پنجره های کوچکی را که رو به باغچه حیاط گشوده شده اند و دل هایی که برای عشقی که امروز خاطره است ترانه می خوانند.
معصومه کسرایی که 15 سال است به عنوان روانشناس در این مجتمع کار می کند.
سالمندان را به دسته های مختلف تقسیم می کند و می گوید: شرایط فرهنگی و اجتماعی حاکم در جامعه منجر به هسته ای شدن و کوچک شدن خانواده ها شده است. به طوری که فرزندان جایی برای نگهداری از پدران و مادران پیر خود ندارند و آنها را به خانه سالمندان می سپارند. اما مواردی هم وجود دارد که نگهداری فرد سالمند مشکل می شود به طوری که او به دلیل مشکلات جسمی و روحی، قادر به زندگی عادی و طبیعی خود نیست و فرزندان ناچارند برای اینکه پدران و مادران سالمند خود را از خطرات حفظ کنند، آنها را به سرای سالمندان بسپارند.
این روانشناس می افزاید: هر سالمندی پر از خاطره است و داستان و سرنوشت خاص خود را دارد. وقتی سالمند قرار است در خانه سالمندان باقیمانده عمر خود را سپری کند، در حقیقت یک نوع زندگی دیگری برای او تکرار می شود. گویی او دوباره متولد می شود تا تمام مراحل زندگی را دوباره تکرار کند.
وی می گوید: در حال حاضر طول عمر زنان 8 سال بیشتر از مردان است و همین باعث شده که در مراکز نگهداری از سالمندان تعداد سالمندان زن بیشتر از مردان باشد…
وحشت از سربار بودن
آن چیزی که در کشور ما به وضوح به چشم می آید، این است که نسبت مردان برخوردار از انواع حمایت های بیمه ای بیشتر از زنان است، نسبت زنان سالمند باسواد هم بسیار کمتر از تعداد زنان سالمند بی سواد است. حقیقت این است که برای سالمندانی که درآمدی برای گذران امور معیشتی خود نداشته اند و ندارند، برای سالمندانی که از سرباربودن وحشت دارند، برای سالمندانی که چشم انتظار کسی هستند که بیاید و تصویر جوانی شان را به یادشان بیاورد و برای همه سالمندانی که روزهای آخر خود را در خانه سالمندان سپری می کنند، زندگی با وجود تمام سختی ها و بدون توجه به نقش بازیگرانش همچنان ادامه دارد تا شب خاکستری از راه برسد، تموج زرد و نارنجی غروب در یک استحاله آرام، چه بنفش می زند. آن سوتر، در سرای سالمندان نبض زندگی همچنان می زند و لحظه های خوب و بد را با سماجت تمام بر چهره بازیگران و میهمانانش حک می کند.

عشق یعنی انتظار و انتظار                         عشق یعنی هر چه بینی عکس یار

عشق یعنی شب نخفتن تا سحر                  عشق یعنی سجده ها با چشم تر

عشق یعنی دیده بر در دوختن                         عشق یعنی از فراقش سوختن

عشق یعنی سر به در آویختن                        عشق یعنی اشک حسرت ریختن

عشق یعنی لحظه های ناب ناب                        عشق یعنی لحظه های التهاب

عشق یعنی بنده فرمان شدن                              عشق یعنی تا ابد رسوا شدن

عشق یعنی گم شدن در کوی دوست            عشق یعنی هر چه در دل آرزوست

عشق یعنی یک تیمم یک نماز                               عشق یعنی عالمی راز و نیاز

عشق یعنی یک تبسم یک نگاه                         عشق یعنی تکیه گاه و جان پناه

عشق یعنی سوختن یا ساختن                                عشق یعنی زندگی را باختن

عشق یعنی همچو من شیدا شدن                      عشق یعنی قطره و در یا شدن

عشق یعنی پیش محبوبت بمیر                        عشق یعنی از رضایش عمر گیر

عشق یعنی زندگی را بندگی                                  عشق یعنی بندگی آزادگی

التماس دعا

 

HydroForum ® Group

مشکلات زندگی

استادی درشروع کلاس درس ، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند.بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟ شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتداستاد پرسید خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد؟ یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد میگیرد حق با توست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟ شاگرد دیگری جسارتا“ گفت : دست تان بی حس می شود عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند . و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدنداستاد گفت : خیلی خوب است . ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است ؟ شاگردان جواب دادند : نه پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود ؟ درعوض من چه باید بکنم ؟شاگردان گیج شدند . یکی از آنها گفت : لیوان را زمین بگذاریداستاد گفت : دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید اشکالی ندارد . اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید ، به درد خواهند آمد اگر بیشتر از آن نگه شان دارید ، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود .فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است . اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب ، آنها را زمین بگذارید به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ، برآییددوست من ، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری زندگی همین است
 

نخواه گناه کنی ، نمیکنی ... ؟ !

یه جوونی بود به نام ابن سیرین ...

با خدا ، رعنا، زیبا ... ( نه مثل منو شما که هر کی نیگامون میکنه 20 تومن کفاره میده آ ... ؟ ! )

شغل این جوون بزاز بود ، مغازه هم نداشت ...

فقط یه سبد داشت که رو سرش میزاشت و تو این کوچه ها را میافتاد و ...

از قضا یه زنه جوونی عاشقش شده بود و تصمیم گرفته بود اینو به دام بندازه ...

این بود که رفت پیش ابن سیرین و گفت :

" من شوهرم مریضه ، لباس میخوام براش بخرم اما میخوام به سلیقه خودش باشه ...

بساطتو جمع کن پاشو بریم پیش شوهرم ... "

ابن سیرینم قبول کرد ...

رفتن خونه این زنه ...

زنه وارد شد و ابن سیرینم یا ا.. کنان پشت سرش وارد خونه شد ...

اتاق اول و گزروند ، دومیرم همینتور ، رسید به اتاق سوم ...

دید نه بابا مثلی که اینجا هیچ خبری نیست ...

رو کرد به به اون دختره و گفت : " پس شوهرت کجاست ... ؟ "

اونم گفت : " من که شوهر ندارم ...

ببین اینجا خونه ی منه ، تو هم الان تو خونه ی منی ، اگه آماده برای گناه نشی داد میزنم که مزاحمم شدی ... !

ابن سیرینم که خودشو تو باتلاقی میدید که هر چی بیشتر دست و پا بزنه بیشتر فرو میره ...

این بود که روشو کرد به سمت آسمونو گفت :

" ای خدا تو که میدونی من اهل این کارا نیستم و ... پس خودت نجاتم بده ... "

یهو یه فکری به خاطرش رسید ، گفت :

" باشه فقط داد نزنی ، من آماده میشم برا گناه ، فقط به من بگو این دستشوییت کجاست ... ! "

آقا دختره دستشویی رو نشون داد و ابن سیرینم رفت داخلش ... !

تا تونست از نجاستای اونجا برداشت و به خودش مالید ... ! ؟

اومد و یه گوشه نشست ...

دختره تا وارد اتاق شد ، دید چه بوی بدی میآد ...

تا روشو برگردوند و ابن سیرینو تو اون وضع دید ، گفت :

" چرا خودتو اینجوری کردی ... ؟ "

ابن سیرینم گفت : " این تجسم عملیه که ازم میخواستی انجام بدم ... ! "

دختره هم ابن سیرینو با همون وضع از خونش انداخت بیرون ...

( چقد سخته آدمو با اون قیافه تو خیابونا ببیننآ ... )

ولی نه ... !

( خدا آبروی بنده ای رو که حرمت حفظ کنه ، نمیریزه ، میگین چجوری ، حالا میگم : )

ابن سیرینم با همون قیافه از خونه اومد بیرون ، اما :

اینگاری اون روز همه مردو مرده بودن ... ؟ !

هیچ کس ابن سیرینو با اون قیافه ندید ، ( چون حرمت حفظ کرد . )

شمع...


امید


عشق


ایمان


آرامش


چهار شمع بودند که به آرامی میسوختند .
سکوت طوری بر فضای اتاق خیمه زده بود که به وضوح میشد صدای درد دلشان را با یکدیگر شنید .
شمع اول گفت : من «آرامش» هستم ...! هیچ کس نمیتواند از نور من محافظت کند ، بهر حال فکر کنم باید بروم ، چون هیچ دلیلی برای ماندن و بیش از این سوختن نمیبینم ...
رفته رفته شعله اش کم نور و کم نور تر شد تا اینکه بطور کامل از بین رفت ( خاموش شد ) .
شمع دوم گفت : من «ایمان» هستم .. گمان نکنم تا مدت زیادی بمانم ، وقت رفتنم فرا رسیده و هیچ دلیلی برای بیشتر از این بودنم باقی نمانده من دیگر برای هیچ کس ارزشی ندارم .
تا صحبتهایش تمام شد ، نسیمی به آرامی وزید و شمع دوم را خاموش کرد .
شمع سوم با غم زیادی شروع به صحبت کرد : من «عشق» هستم .. دیگر قدرتی برای ماندن ندارم ، دیگر کسی به من اهمیت نمیدهد و مردم قدر مرا نمیدانند و فراموش کردند که عشق از همه کس به آنها نزدیک تر است .
بیشتر منتظر نماند و دوام نیاورد ، نورش کاملا از بین رفت و مانند شمعهای قبلی خاموش گشت .
ناگهان کودکی وارد اتاق شد و سه شمع اول را خاموش شده دید
با گریه و اندوه زیادی گفت : ای شمع ها ! ای شمع ها‌ ! چرا شعله تان خاموش شد و نورتان از بین رفت؟ باید تا ابد روشن بمانید و همه جا را نورانی کنید .. شما را بخدا روشن شوید .. نروید ..
کودک همچنان به اشک ریختن و گفتگو با شمع های خاموش ادامه میداد و التماس میکرد
در آن هنگام بود که شمع چهارم شروع به حرف زدن کرد و گفت :
نترس کوچولوی من ، تا وقتی که من هستم و وجود دارم میتوانم آن سه شمع را روشن کنم و تا همیشه پر نور نگهشان دارم .. زیرا من «امید» هستم .
کودک داستان ما با اشتیاق و شتاب فراوانی شمع چهارم را به دست گرفت و با شعله اش سه شمع خاموش شده را دوباره روشن کرد
آره .. «امید» رو هیچ وقت نباید از زندگیمون برونیم
هر کدوم از ما با کمک «امید» میتونیم از «عشق» و «ایمان» و «آرامش»مون واسه همیشه در دل و زندگیمون نگهداری کنیم.

گاهی

گاهی در جایی قرار می گیری که اصلا باور نمی کنی .که در چنین جایی ایستاده ایی .برای همین هم مغرور می شوی و با خود می اندیشی که از توبالاتر کسی نیست .و هر کاری که دلت می خواهد انجام می دهی و ابایی هم نداری .اگر کسی یا کسانی هم پیدا شدند .هشدار دادند باز هم تو را باور نیفتد و قبول نشود .تا زمانی که از مسند برت دارند و یا طوفان جهالت گریبانت را بگیرد .آنگاه می خواهی بر گردی ولی زمان نیست وقت هم برای بر گشتن در اینجا لازم است عقوبت و سزای اعمال خود را ببینی تا شاید تنبیه شوی .و دیگران که می آینداز تو عبرت بگیرند .کاش همه به فکر دیگران بودیم حتی خودمان
اگر اینگونه بود جقدر خوب می شد .
تنها به فکر خودمان نباشیم .
دیگران را هم دوست داشته باشیم.
کودک دیگران را هم مثل کودک خود بخواهیم .
کاش می شد کاش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
  

قرار

قرار نیست آنچه دل ما می خواد همان باشه
قرار نیست وقتی آفتاب در حال غروب کردن است غصه دار بشیم که مثلا امروز هم از عمرمان گذشت ولی .....................
قرار نیست اصلا غصه بخوریم .در هر شرایط اعتقاد من براین است که ما لازم است قوی باشیم وبه آیه یحی ویمیت معتقد باشیم .
قرار نیست فوری خودمان را به بازیم که چی می خواد بشه هر چه مشیت الهی است همان می شه و ما فقط اندکی ممکن است در انجام آن تاخیر به وجود اوریم .
اصلا این زندگی ارزش بحث کردن را دارد که بخواهیم بایستیم و در باره اش بحث کنیم که چی و چی ولی همین قدر بگو مرد بودن در زندگی خود همه چیز است واین مرد بودن به این نیست که فرد مرد باشد نه زن یا مرد فرقی نمی کند هر گس در زندگی خود مرد بود این مهم است وهمه قول قرار ها هم روی همین مردی و مردانگی ها بسته می شود واین پایان همه چیز هم می تواند باشد.......................
قرار نیست به سادگی از یک دوستی بگذریم ویا یک دشمنی را شروع کنیم صبر خود در این میان نقش مهمی را بازیم می کند و هر کسی صبر داشته باشد همه چیز به خوبی درست خواهدشد ...................
قرار نیست اگر دوستی با رفیقی تاخیر در پیدا شدنش شد فوری ازش گله مند بشیم وبگیم که بدرد نمی خورد این زندگی مانند سیبی است در هوا که تا رسیدن به زمین هزاران چرخ خواهد خورد ودر نهایت در بستر خاک خدا قرار خواهد گرفت و هیچ چیزی از این چرخه بیرون نیست واگر هم باشد در باور وهم ما انسان ها نخواهد گنجید که این خود بسیار مهم است و در این باره هم هر کسی نمی تواند قضاوت کند که کی و کجا می تواند خدایی باشد ویا خدایی عمل کند واگر قرار شد باشیم همان به که خدایی باشد وباشیم برای همیشه نه اینکه فوری قهر وسپس هم طلاق و دوستی بر باد واین را چه می نامیم .
شاد باشید همه دوستان